نفس مامانی وبابایی میدونی که چقدردوست داریم ... .؟ ... نویسنده : مونا و ایمان 6:19 6 آبان 1392 72 0 0 ادامه مطلب
یه موضوع جالب امروز یه اتفاق جالب افتاد. هستی جون ازمن خواستی تافیلم عروسی خودموبرات بزارم .برات گذاشتم ورفتم که به کارام برسم وقتی برگشتم تواروم وبی صداداشتی گریه می کردی . وقتی ازت پرسیدم که چراگریه می کنی ،گفتی چرا منوعروسی خودت نبردی . بهت گفتم تواون موقع به درخت بودی ودرجواب گفتی چرامنوازدرخت نیاوردین پایین.نمی دونستم چی بایدجوابتوبدم.کلی ناراحتم کردی ... نویسنده : مونا و ایمان 22:27 5 آبان 1392 104 0 0 ادامه مطلب
عروسی زندایی پریسا دخترنازم دیروزظهر رفتیم نیشابور.چون دامادی دایی امیربودکه مصادف شده بودباعیدغدیرخم.تومثه همیشه شبیه فرشته هاشده بودی .برام خیلی جالب بود،ازبین اون همه دخترنازی که اون جابودن خانمی که عکس می گرفت توروبغل کردتابادایی امیروزندایی پریسا یه عکس جداگونه ازتون بگیره.توازاول تااخرمجلس کنارزندایی ات نشسته بودی ... . ... نویسنده : مونا و ایمان 19:36 3 آبان 1392 347 0 1 ادامه مطلب
بارون پاییزی دخترنازم ، دیشب "1392/07/30"بامادر جون رفتیم فرودگاه دنبال باباجون.هواهم خیلی سردشده بود.چون ازصبح داشت بارون می بارید.این اولین بارونی بودکه توفصل پاییزبارید. بابایی یه کیف صورتی خوشگل برات خریده بودمثه کیف سوگندجون.وعمه ازاده جونم یه شلوارخوشگل. دخترم بدون که همیشه دوست دارم هرچندکه توخیلی وقتامنوعصبانی می کنی ... . ... نویسنده : مونا و ایمان 14:09 1 آبان 1392 135 0 0 ادامه مطلب
اقاجون ومادرجون هستی جون اینم یه عکس خوشگل از اقاجون ومادر جون ... نویسنده : مونا و ایمان 1:10 30 مهر 1392 93 0 0 ادامه مطلب